هنتای :: سوکوکو

پارت :: ۳
ویو :: چویا

موری : تازه بیدار شدـی ؟
چویا : نه یه ۲ ساعت‌ـی میشه.
موری : من اطلاعات و زمان و مکان مهمونی امشب رو براتون میفرست‌ـم.
چویا : ممنون.

قطع کردـم و رفتم صبحونه رو اماده کردم... چند دقیقه بعد دازای از اتاق اومد بیرون.
چویا : سلام.
دازای : ...
نشست روی صندلی ; گفت‌ـم : مهمونی امشب‌ـه.
دازای : من نمیام.
چویا : چرا ؟ 😠
دازای : به نظرت با این دل‌دردـم میتوتون‌ـم بیاـم مهمونی ؟؟؟
چویا : تا شب دل‌دردـت خوب میشه.
دازای : هوف~
صبحونه‌ـمون رو خوردـیم و چون هر ۲ـمون حوصله‌ـمون سر رفت‌ـه بود رفت‌ـیم بیرون.
چویا : تو چیزـی نیاز داری که بخرـیم ؟
دازای : نه ، چیزی نیاز ندارم.
چویا : من میخوام کت و شلوار برای مهمونی امشب بگیرـم ، تو لباس دارـی ؟
دازای : اوهوم ; اینجا یه پاساژ هست میتون‌ـیم بریم اونجا برات بگیرـیم.
چویا : باشه.

رفت‌ـیم تو پاساژ و بعد چند دقیقه گشت زدن یه کت و شلوار ساده ولی شیک دیدـم ، خریدـمش.
چون که دیگه چیزـی لازم نداشت‌ـیم رفت‌ـیم بستنی خریدـیم.
*صدای لرزش گوشی چویا
چویا : موری-سان اطلاعات مهمونی رو فرستاد ; بیا بریم ویلا.
برگشتیم ویلا...

اطلاعات ::
شروع مهمونی : ساعت ۶/۱۸
سوژه : ویلیام واندیون

چویا : تمام ؟ همین ؟ الان این ۲ـتا چی داشت‌ـن که پای تلفن نگفت ؟؟؟
دازای : موری-سانه دیگه.
چویا : خیلی خب الان ساعت ۴ـه تو برو حموم بعدـش من میرـم.
باشه ای گفت رفت حموم... من‌ـم رفتم نقشه رو کشیدـم و وقتی دازای اومد بیرون من حموم کردم...

ساعت ۵ بود و ما تقریبا همه کارـامون رو کرده بودـیم.
رفتم لباسم رو پوشیدم ، موهام رو درست کردم ، عطر زدم و....
دازای : چویا من چند تا لباس اوردـم کدوم رو بپوش‌ـم ؟؟؟
چویا : برو بپوش‌ـشون ببین‌ـم چطورـن.
باشه ای گفت و رفت تو اتاق...
وقتی برگشت دیدم....


دلم میخواد پارت بعد رو بزارم ولی خب گشادیم میاد 😁
ولی چون خودم خیلی زوق دارم برای پارت بعد میزارمش
منتظر هنتای ها باشیننننننننن
یو ها ها ها ها ها
دیدگاه ها (۰)

هنتای :: سوکوکو

ارت جدید

ایدی پیج اولم توش سناریو و رمان مینویسمhttps://wisgoon.com/s...

هنتای :: سوکوکو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط